مشتاقُ الیه



خانه را که تعمیر کردیم، اطراف پنجره را گچ نگرفتیم. دیشب از روزنه های کنار پنجره یک گنجشک سیاه بخت وارد اتاقم شده و خودش را دیوانه وار به در و دیوار میکوبید. دمش کنده شد، بالهایش تمام زخمی شد. 

من در همان حالت خواب و بیداری، پنجره اتاق را باز کردم تا خودش را نجات بدهد. در همان حال به رخت خواب برگشتم و به خواب عمیقی فرو رفتم. 

با صدای اذان که در گوشم سوت کشید بیدار شدم و به اطرافم نگاهی انداختم. هوا خیلی سرد و کشنده بود و من تنم در برابر سرما نازک و بی طاقت بود. لرز کردم، به طور دیوانه واری می لرزیدم و دندان هایم به هم میخورد. ناگهان متوجه شدم گنجشک کنار رخت خوابم، خونین و بی جان له له میزند و نوکش از تشنگی باز مانده. کورمال کورمال برایش آب آوردم و دم پنجره رهایش کردم. نمیتوانست درست پرواز کند، آه عزیزدلم! میانه راه، از پرزدن بازماند و باورش نمیشد که آزاد شده است اما ناگهان به خود آمد و دوباره اوج گرفت. 

موذن گفت: صدایی که از من میشنوی، صدای خدای توست که همیشه به رساترین صوت برایت خوانده است!

من دوباره به رخت خواب برگشتم و خوابیدم. تا ظهر خوابیدم. گمان میکنم حتی نماز ظهر هم گذشته بود. صدای گنجشک ها را شنیدم که کنج روزنه های دیوار خانه کرده بودند. جیک جیک! 

آن گنجشک مرضی دارد!باور کنید! حس میکنم سالهاست همینجا در روزنه های اتاقم خانه کرده است. او عمیقا به من دلبسته است. آه، ای زیباترینم، عزیزدلم.


پیرمرد قبلا سیگارش که تمام میشد از ته حلقش خلط سفت و سبزی روی زمین می انداخت. حالا بعد از هر دو کام محکمی که میگیرد، خلط سفت و محکمی به زمین تف میکند و سیگار با سیگار روشن میکند. 

همانطور که سرش را در میان انبوه دود میدیدم گفت: دیگه حتی حاج خانم هم نزدیکم نمیاد. راضی به مرگم شده پدرسوخته! هرچی میگم بیا نازت کنم، بوست کنم، قربون صدقه ات برم، نمیاد، میگه بخوره تو سرت. به من چه؟ من چکاره ام؟

همین چهارکلام حرفی که زد، به سرفه افتاد و مجبور شد پشت سر هم کام بگیرد. یک، دو، سه، سه، سه، سه.

صبح روز بعد، زنش را دیدم که شیون میکرد و به سینه اش میزد: بی خون و مون شدم، بی شوی و شور شدم!

ترس این را دارم که چنان همدیگر را بوسیده باشند که پیرمرد نفس کم آورده باشد. آری، قسمت ما از عاشقی، شیره و بنگ و غم و جنون و سفلیس بوده است. ما عجالتا یک خلط آبدار پشت تمام کام هایتان بدهکاریم. 

 


من در شب تنهایی آنقدر قدم خواهم زد که تو را بیابم

آنقدر بوی نان تازه را فرو میکشم تا قربانت بشوم

من برای تک تک غم هایت خودم را به آب و آتش میزنم

ای تو؛

ای من.

ای همنشین تنهایی هایم

آه! دریا دریا حسرت، دریا دریا عشق، اما نه برای من، برای تو.

 

+برایم بگویید! بگویید چه حسی از خود خود خودتان دارید؟ خودتان را بگذارید آنطرف تر، کمی نگاهش کنید.


این پست به صورت کاملا دوستانه و لحن کوچه بازار نوشته میشود.

 

شده تا حالا توی زندگیتون یه روز ناغافل این حس بهتون دست بده که به یکی مدیونید؟ یا اینکه در گذشته به کسی بدی کردید ولی درست نمیدونید کی و کجا؟ یا اینکه دل کسی را شکسته باشید؟

چند روزیه این حس رو دارم با این تفاوت که یه آمار چندنفری توی ذهنم هست که حس میکنم با حرفهام اونها را رنجوندم. میدونید، آدم موجود همین لحظه و همین الآنه. شاید من فردا دیگه زنده نباشم، شاید از دوستی با شما محروم بشم، یا برای هر کدام از ما اتفاق ناگواری بیفته و قص علی هذا. البته دور از جون همه شما، اتفاقا درد و بلای همه شما به جون من. حرفم اینه که نمیدونم واقعا الآن چه کسی، کجای دنیا دلش از من گرفته، میخوام بهش بگم که من آدم بدی نیستم. ما به این جبر زمانی، به این جبر جغرافیایی تن دادیم. من ممکنه در گذشته ها آدم عصبی، بدمزاج، کج خلق و بی ادبی بوده باشم ولی در کل آدم الان و این لحظه ام. خوبه آدم واسه تموم بدی هایی که در حق دیگران روا داشته مغموم باشه و از ته دلش پشیمانی رو حس کنه. به خاطر بعضی حرفهایی که زده معذور باشه، این دنیا ارزش نداره به خدا. ما آدمها زیاد توانایی تغییر نداریم، پس بهتره عیب و ایرادهای همدیگر رو بپذیریم و اگه دلخوری پیش میاد ببخشیم. ما که نمیتونیم عوض بشیم، توله سگ هم نگاه بزرگانش میکنه و واق واق میکنه. نمیشه خونشو ریخت برای اینکه سواری نمیده!

اگر کسی این متن رو خوند و احیانا از من ناراحت بود یا دلش شکسته بود و الان برطرف شد لطفا بهم بگه. اگر هم برطرف نشد حاضرم تمام صحبت ها رو بشنوم ولی از همین الان میگم که من دلم مثل گنجشکه، هیچی تو دلم نیست!

 

+عنوان به خاطر باران بهاری و غافلگیرکننده امروز اصفهان. 

+آرزوی سلامتی برای همه شما سروران

+بزنید و برقصید این روزا. به خدا. مگه چیزی غیر از این خنده های دسته جمعی ارزش داره؟ مگه کسی میتونه جای پدر و مادر را بگیره؟ ببینید بعضی گزاره ها خیلی مهمن ولی توی زندگی ما تبدیل به عادت شدن. گزاره های مثل خانواده، عشق، خنده یک کودک، خنده یک پیرمرد بی دندان، بهونه گرفتن های مامان که تو منو دوست نداری، رقص، آغوش، چایی( حالا شاید بعضی ها خیلی فرنگی و انترسانت باشند و قهوه میل کنند)، کوه، غروب و طلوع، موج دریا، طلسم ستاره ها، پرهای پرنده ها که میفته توی حیاط، بچه گذاشتن کبوترهای وحشی پشت پنجره و قص علی هذا. 

اگه اینا توی زندگی عادی شد فاتحه اون زندگی رو باید خوند. عنایت فرمودید چی میگم؟ اگر هم بعضی از این گزاره ها اصلا توی زندگی عزیزی وجود نداشته که تازه بخواد عادت بشه فرصت داره به زندگی طور دیگری نگاه کنه.

عمری گذراندیم به مردن مردن

مردم به گمان که زندگانی کردیم

 

گونه هاتون از خنده سرخ، یا حق.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ تدریس سید علی انصاریان محتوای سبز bitarayanehci دانلود رایگان نرم افزار و اپلیکیشن اندروید matina-d goldentrade تیک تاک کلیپ بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. تشریفات کسرا ادبياتچي مطالب اینترنتی